جای پای تو روی گونه های پدرت
هشتم بهمن ماه بود. شب هنگام موقع خواب طبق عادتی که پیدا کرده بودم از پدرت خواستم از این ویژگی منحصر به فردش یعنی قدرت بالای شنواییش استفاده کند و مرا از سلامت تو مطمئن کند. پدرت استعداد بالایی در شنیدن صداهای فرکانس پایین دارد و از ماه های قبل که تو بسیار بسیار کوچک بودی سرش را روی شکم من می گذاشت تا صدای زیبای قلب تو را بشنود. آن شب هم من از او خواستم همین کار را بکند. پدرت هم با اشتیاق فراوان قبول کرد و سرش را روی شکم من گذاشت. هنوز چند ثانیه نگذشته بود که من احساس کردم چیزی از درون شکمم بیرون آمد. همان لحظه پدرت با تعجب به من نگاه کرد و هر دو به هم خیره شدیم و فهمیدیم که تو شیطنت هایت را شروع کرده...